جدول جو
جدول جو

معنی تا زدن - جستجوی لغت در جدول جو

تا زدن
(اِ تِ)
تا کردن
لغت نامه دهخدا
تا زدن
تا کردن
تصویری از تا زدن
تصویر تا زدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پا زدن
تصویر پا زدن
کوبیدن پا بر زمین
بسیار راه رفتن در جستجوی چیزی
در ورزش در شنا و دوچرخه سواری پاها را حرکت دادن برای پیش رفتن
در ورزش زورخانه ای در میان گود زورخانه پا کوفتن هماهنگ ورزشکاران
کنایه از در حساب به کسی حقه زدن و دغلی کردن و مبلغی از طلب او کم کردن، در صورت حساب تقلب کردن و مبلغی اضافه از طرف گرفتن، حساب سازی و سوءاستفاده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وا زدن
تصویر وا زدن
پس زدن، رد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تار زدن
تصویر تار زدن
نواختن تار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تا شدن
تصویر تا شدن
دولا شدن، خم شدن، خمیده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن زدن
تصویر تن زدن
کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن
صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جا زدن
تصویر جا زدن
کنایه از منصرف شدن، تسلیم شدن
فروختن یا دادن جنس بنجل و نامرغوب به جای جنس خوب
قرار دادن قطعه ای در جای اصلی خود
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
خم شدن. دولا شدن: مثل فانوس تا شدن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در اصطلاح لوطیان در سینه زنی بی آهنگ زدن یکی ازمردم دسته. غلط به سینه زدن که خارج از آهنگ یکنواخت دیگر سینه زنان باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
بسیار راه رفتن در تجسس چیزی: تمام شهر را پا زدم.
- پا زدن به کسی در حساب، به دغلی از حق او کاستن. مبلغی از طلب او را انکار کردن. قسمتی از دین راانکار کردن
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
نواختن تار. نواختن یکی از آلات موسیقی. رجوع به تار شود، در تداول عوام فروختن را گویند
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ کَ دَ)
دویدن. تاخت زدن. با شتاب رفتن:
هزار سال بگرد حریم او نرسد
به پای آهو اگر تگ زند چو نافه عبیر.
اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ بَ تَ)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) :
ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری.
فرخی.
این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370).
گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم
چون در اینجا نیست وجه زیستن
اندر این خانه بباید ریستن.
مولوی.
زنده زین دعوی بود جان و تنم
من از این دعوی چگونه تن زنم ؟
مولوی.
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟
مولوی.
چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند.
مولوی.
تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش
جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام.
صائب (از آنندراج).
میخواستم که آه کشم بازتن زدم
خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم.
قاضی نوری (ایضاً).
تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم
خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست.
علی خراسانی (ایضاً).
با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم
با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم.
علی خراسانی (ایضاً).
، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی).
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فروخورد آن تغابن را و تن زد.
نظامی.
حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار).
عشق آتش در همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند و تن زند.
عطار.
هرچه آوردی تلف کردیش زن
مرد مضطر گشته اندر تن زدن.
مولوی.
چونکه لقمان تن بزد اندر زمان
شد تمام از صنعت داود آن.
مولوی.
تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان
خوش بکوبش تن مزن چون دیگران.
مولوی.
، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی).
حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ
چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143).
، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) :
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و، دست بکاری بزن.
نظامی.
، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن:
تو هم نیز از راستی تن مزن
بمن لختی از راستی گو سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تن مزن پاس دار مر تن را
زآنکه بر سر زنند تن زن را.
سنائی.
بیخ دو غمازبرانداختند
اصل بشد فرع چه تن می زند
اسعد بیداد به دوزخ رسید
مخلص غزّال چه فن می زند؟
انوری.
رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل
تا بکند هجر هر جفا که تواند.
انوری.
کو به حسامت که برد، آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263).
عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان
پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است.
خاقانی.
دلم از غم بسوخت دم چه دهی
غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟
مجیر بیلقانی.
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم.
نظامی.
آن دگر را خواند هم آن خوب خد
هم نداد آن را جواب و تن بزد.
مولوی.
بیش از این گفتن توان شرحش ولی
از سوی غیرت نشان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی.
مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین).
ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
پیاپی و بسیار زدن. مکرر زدن. (یادداشت مؤلف) : مردم دست به پشت او ها میزدند و او را می انداختند و او واپس می نگرید تا مگر رسول علیه السلام رحمت کناد. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(اَ اَ دَ)
خاموش شدن و ساکت گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جامه را بوسیله اتو صاف و بی چین و کیس کردن یا در شلوار خط ایجاد کردن اتو کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بم زدن
تصویر بم زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتش زدن
تصویر آتش زدن
موجب افروختن آتش در چیزی شدن سوزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آب افشاندن بچیزی یا جائی آب پاشی کردن، فرو نشاندن آتش خشم تسکین دادن رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بام زدن
تصویر بام زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازدن
تصویر تازدن
تا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارزدن
تصویر تارزدن
نواختن یکی از آلات موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار زدن
تصویر تار زدن
نواختن تار (آلت موسیقی)، فروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تا شدن
تصویر تا شدن
خم شدن، دولا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن زدن
تصویر تن زدن
خاموش بودن و خاموش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جا زدن
تصویر جا زدن
جنس بدلی را بجای اصلی فروختن بچالاکی و زرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باززدن
تصویر باززدن
راندن، دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تک زدن
تصویر تک زدن
دست بر کنار تخته نرد که کعبتین درست بنشیند، هر قسم زدن (عموماً)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تن زدن
تصویر تن زدن
((تَ زَ دَ))
خاموش شدن، سکوت کردن، خودداری کردن، امتناع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تر زدن
تصویر تر زدن
((تِ زَ دَ))
اسهالی بودن مزاج، مجازاً کاری را بد و ناشیانه انجام دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تا شدن
تصویر تا شدن
((شُ دَ))
دولا شدن، چین برداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پا زدن
تصویر پا زدن
((زَ دَ))
زیان رسانیدن، خیانت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تا حدی
تصویر تا حدی
تا اندازه ای
فرهنگ واژه فارسی سره
تازدن، لازدن
فرهنگ گویش مازندرانی